دل سنگ آب شد از صدمه پهلو كه فتاد گوهرى از صدف بحر نبوت به كنار بسكه خستند وشكستند زناموس اله بازوى كفر قوى، پهلوى دين گشت نزار محتجب شد به حجاب ازلى وقت هجوم گر شنيدى كه نبودش به سر وروى خمار قره باصره شمس حقيقت آراچون كند جلوه در أو خيره بماند ابصار بند در گردن مرد افكن عالم افكندبت پرستى كه همى داشت به گردن زنار منكر حق شد وبيعت ز حقيقت طلبيد آنكه ز اول به خداوندى أو كرد اقرار رفت از كف فدك وناله بانو به فلك كه نه حرفش شرفي داشت نه قدرش مقدار هيچكس اصل اصيلي نفروشد به نخيل جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار نير برج حيا شد چو هلالي ز هزال يا چو آهى كه برآيد ز درون بيمار روز أو چون شب ديجور وتن أو رنجور لاله سان داغ وچون نرگس همه شب را بيدار غيرتش بسكه جفا ديد ز امت نگذاشت كه پس از مرگ وى آيند به گردش اغيار " كمپانى "
(٣١٧)