گوهرى سنگين بهااز ابر گوهر بار ريخت كز غم جانسوز او خون از در وديوار ريخت تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت يك چمن صرصر بيداد ز آن گلزار ريخت غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت اختر فرخ فرى افتاد از برج شرف كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت * * * طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد وخاك غم بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت بسملى در خون تپيد از جور جبار عنيديا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت زهره زهرا چه از آسيب پهلو در گذشت چشمه هاي خون ز چشم ثابت وسيار ريخت مهبط روح الامين تا پايمال ديو شدشورشى سرزد كه سقف گنبد دوار ريخت از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال عقل حيران، طبع سرگردان، زبان لال است لال نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى دريغ با دلى از خون لبالب رفت در خاك اى دريغ
(٣٢٠)